مونولوگ




آقای یه گوشی نوکیای ساده داشتن که سال‌ها پیش خریده بودن. مدتی بود که صداش خیلی کم شده بود. گوش آقای هم که سنگینه و درصدد بودن یه گوشی جدید بخرن. دایی که اومده بودن بجز گوشی اصلیشون یه نوکیای ساده هم داشتن. چون اون صداش خیلی بلند بود، گوشیشونو با آقای عوض کردن. ما هم اصلا حواسمون به این طرح رجیستری نبود. حالا از دیروز از کار افتاده. امشب برادران رفتن یه گوشی لمسی واسه‌شون خریدن. اولین چیزی که آقای گفتن اینه که می‌خوان پیامک نوشتن رو یاد بگیرن :) انقدر دوست دارم آقای تایپ رو یاد بگیرن. ببینم یه روز یه پیام بیاد رو گوشیم، نگاه کنم نوشته باشه آقاجون :)



امروز بچه‌ها را برده بودم پارک. دست دو نفرشان را با دست راست و دست یک نفر دیگر را با دست چپ گرفته بودم. از خیابان که رد می‌شدیم، دو تا ماشین برای این مادر عیال‌وار بیچاره که معلوم نیست چه اجباری داشته که با سه بچه‌ی کوچک بیرون آمده، ترمز کردند تا بگذرد! خیلی‌ها نگاهمان می‌کردند. از آن نگاه‌هایی که معنی‌اش می‌شود "بهت نمی‌خوره سه تا بچه داشته باشی! اونم با این فاصله‌های سنی کم." سه، چهار و نیم و شش ساله بودند. مدت خیلی زیادی در ایستگاه اتوبوس منتظر ماندیم تا بالاخره آمد و سوار شدیم. دو تا کارت زدم، برای خودم و شش ساله‌ای که مدرسه‌ای شده است. می‌گویند برای بچه‌ها در هر سنی کارت بزنید، حتی اگر قانون نباشد. که بچه احساس کند آدم است و در شمار آدمیان. اما شارژ اضافه نداشتم :) و از طرفی فقط همان بچه‌ی شش ساله ایستاد تا ببیند چند بار کارت می‌زنم و دو تای دیگر به سمت صندلی‌ها دویدند. چهار نفری روی دو تا صندلی نشستیم. موقع پیاده شدن سه ساله هوس پرش از پله‌های بلند اتوبوس را کرده بود. نمی‌دانم چرا حرص نخوردم از اینکه بقیه را چند صدم ثانیه معطل کرده است.
آرایش خطی و قطاری را با هم تمرین کردیم که هر کدام به درد چه موقعیتی می‌خورند. با دستانمان از شیر آب پارک، آب خوردیم و من یاد گرفتم با بچه که بیرون می‌روم لیوان بردارم. سرسره‌بازی کردند و من هم اگر کسی نبود لااقل یک بار سر می‌خوردم. متاسفانه کسی بود. به ماهی‌های حوض بسیار بزرگ پارک ساندویچ دادیم. ماهی‌های گنده‌ی قرمز را در دوردست‌ها پیدا کردیم و ذوق‌زده شدیم. یک بچه‌ی خیلی کوچک لاک‌پشت هم دیدیم که خیلی بامزه شنا می‌کرد. سنجاقک‌های ظریف زیبا و پروانه‌های سفیدی دیدیم که سه ساله‌ی ما چون هنوز آن بخش از ذهنش که مسئول القای تصور "ما قادر به انجام برخی کارها، از جمله گرفتن پروانه نیستیم" است، تکامل پیدا نکرده بود، مدام دنبالشان می‌دوید. هفت هشت بچه در حالی که در قسمت کم‌عمق حوض لخ‌لخ می‌کردند آمدند و کنارمان ایستادند. کوچکترینشان هم‌قد پسرهای ما بود. بگو بخند و شور و هیجان و آب‌بازی دیدیم. به این سه تا فکر کردم و به آن هفت هشت تا. این سه تا یک انگشت هم به آب نزده بودند و مدام به خاطر لجن‌هایی که کف حوض بود اظهار پیف‌پیف! می‌کردند. چند باری هم که خواستند وارد آب شوند من اجازه ندادم. و آن‌های دیگر دست و پایشان چقدر آب را تجربه کرده بود. چقدر نسیم به لباس‌های خیسشان وزیده بود و چقدر مسئول خودشان بودند و اختیار را در مشت داشتند. داشتم به حالشان غبطه می‌خوردم که نگهبان پارک سوت‌ن آمد و بهشان گفت افغانی‌ها، زود از پارک بروید بیرون. کارتان همین است که هی بیایید اینجا بنشینید. قلبم شکست. بهشان نمی‌آمد افغان باشند، اما نگهبان پارک حتما می‌شناختشان. قلبم از حرف نگهبان درد گرفت. خیره نگاهش کردم، طولانی و ممتد. او هم نگاه کرد، طولانی و پرسنده. ولی مطمئنم که چیزی از ذهنم را نخواند. خواستم چیزی بگویم، نشد، نگفتم. بچه‌ها رفتند و نگهبان هم رفت. چند دقیقه‌ی بعد شش ساله داشت به طرف یک لوله‌ی بزرگ می‌رفت که نگهبان از کنارمان رد شد. شش ساله زود کنار کشید. فهمیدم از نگهبان ترسیده، شاید از همان جمله‌اش. از خودم بدم آمد که گذاشته بودم یک نسل دیگر این‌ها را تجربه کند. خدای من، چرا نگفته بودم که به بچه‌ها چه کار داری؟ مگر پارک جای بازی بچه‌ها نیست؟ فوقش باید بگویی از حوض بیرون بیایند. حق نداری بچه‌ها را تحقیر کنی. خدایا، چقدر حقیر بودم آنجا. چرا فقط نگاهش کردم؟ 
از آنجا هم رفتیم. بستنی خوردیم و یخمک! چقدر دلم برای نصف کردن یخمک تنگ شده بود. چقدر این روزها در خاطر بچه‌ها خواهد ماند. این را وقتی فهمیدم که شش ساله گفت اینجا بهترین پارک دنیاست. همان پارکی را می‌گفت که به نظر من پارک خشک و بی‌روحی بود. اما مگر می‌شود پارک کودکی هر بچه‌ای بهترین پارک دنیا نباشد؟ مگر پارک کودکی‌های ما بهترین پارک دنیا نبوده؟ مگر خوشمزه‌ترین بستنی‌ها را در آن پارک نخورده‌ایم؟ مگر تندترین دوچرخه‌ها مال بچگی‌مان نبوده؟ مگر خوش‌رنگ‌ترین گل‌ها و خوشبوترین چمن‌ها در آن پارک نبوده؟ مگر کودکی ما خاص‌ترین کودکی دنیا نبوده؟ خیالم کمی راحت شد از بابت اینکه دنیا هنوز قشنگی‌هایش را دارد. از بابت اینکه خیال می‌کردم صفا در همان کودکی‌های ما مانده و در فکر بودم که حالا بچه‌های ما در این دنیای بی‌صفا چه کنند؟ خیالم راحت شد که صفا نه مال دنیا، که مال روح انسان است و باصفاتر از روح کودک؟ دلم خواست می‌توانستند آن صفا را با تیر نگاهشان به قلبم وارد کنند. گمانم لازم است بیشتر در تیررس نگاهشان باشم. بیشتر دنیایم را با دنیایشان مخلوط کنم. دلم می‌خواهد غلظت دنیایم را در رقت قلبشان حل کنند. این بار اول است که دلم می‌خواهد به کودکی بازگردم. این گریه‌آور است که دیگر کودک نیستم.



بالاخره چند روز پیش تلگرام مجبورم کرد آپدیتش کنم. پیام داد که این نسخه به زودی از کار میفته و یالا نسخه‌ی جدید رو نصب کن. نمی‌دونستم اگه نسخه‌ی جدید رو بخوام نصب کنم، می‌تونم واردش بشم یا نه. شنیده بودم اگه تگرام رو حذف کنی، چون اپراتورها پیام‌های دریافتی از تلگرام رو مسدود کردن نمی‌تونی دوباره نصبش کنی. بعد از اینکه یه‌کم فک کردم چیکار کنم یا نکنم، رفتم وارد نسخه‌ی تحت وبش شدم و بعد نرم‌افزارش رو آپدیت کردم. گرچه لازم هم نبود و کد تایید نمی‌خواست.
بعد مثل اینایی که یه لباس نو می‌خرن و به خاطر اون لباس کل کمدشون رو مرتب می‌کنن، همت کردم و نشستم به تمیزکاری لیست مخاطبینم. هرازگاهی نرم‌افزارهای اضافی، آهنگ، عکس و فیلم‌های اضافی رو حذف می‌کنم. اونم چون مجبورم به خاطر حجمشون. ولی به مخاطبین و پیامک‌ها و اینا هیچ کاری ندارم، چون حجمی ندارن. دلیلمم اینه که فکر می‌کنم وقتی میشه یه چیزی رو بدون زحمت نگه داشت، چرا باید دورش انداخت؟ شاید یک در میلیارد یک زمانی لازمم شد. و با این استدلال حتی شماره تلفن مسئولی که یک بار برای اردوهای دانشجویی ازش سؤال پرسیده بودم رو هم نگه داشته بودم. بذارید یه‌کم روشن‌تر بگم. الان که حدودا نصف شماره‌ها رو حذف کردم و شماره‌ی اضافی‌ای توی لیستم نیست، صد و شصت و هفت تا مخاطب دارم! از اینایی هم نیستم که رمز کارت و آدرس دکتر و شماره ملی‌شونو به عنوان مخاطب ذخیره می‌کنن. الان احساس می‌کنم گوشیم چند گیگ فضا بهش اضافه شده :)))
این تلگرام جدیده انگار قابلیت‌های خوبی داره. یکیش که کاربردی هم هست اینه که می‌تونی تصمیم بگیری مثلا فقط کانتکت‌های خودت پروفایلتو ببینن. من یه‌کم مشکل داشتم با این قضیه‌ی پروفایل، الان به نظرم خیلی ایده‌آل شده دیگه. یکی دیگه‌اش هم اینکه می‌تونی پیام بی‌صدا بفرستی یا ارسال در آینده رو فعال کنی. به این‌ها واقعا میگن آپدیت، نه اینکه امکان کپی پیست کردن رو هم از بین ببری، بگی اینم تغییر!


+ یکی از بندگان خدا امروز فوت کرده. ضمن ادای جمله‌ی "خدا بیامرزدش" تقاضا می‌کنم برای قرین شدن روحش با آمرزش ایزدی فاتحه‌ای قرائت بفرمایید. ان‌شاءالله خدا روح اموات ما و شما رو در آرامش و رحمت غوطه‌ور کنه.



هر کسی به ما می‌رسید، سعی داشت به مادرم کمک کند که بیاید روی پله برقی. حالا من، دخترش کنارش ایستاده‌ام، مدام هم می‌گویم که نیازی نیست، استرس ندهید، خودشان بلدند، هولشان نکنید، شما بفرمایید بروید، اما باز هم گوش کسی بدهکار نیست. همه متخصص سوار کردن آدم‌ها بر پله برقی شده‌اند! یک پیرمرد در حالی که می‌گفت "نترس، نترس، بیا" آمد کنارمان و یک لحظه ترسیدم بیاید دست مادرم را بگیرد ببرد روی پله! :))) یک پیرزن هم مادرم را کنار زد و گفت "ببین، منو ببین چجوری میرم، اینجوری برو، ببین، یاد بگیر!" و خانم بچه به بغلی که هی می‌گفت "خانم برو دیگه" که گفتم "خب شما از کنارشون برین". مادرم حتی نمی‌گذاشت من دستش را بگیرم، چه رسد که دیگران این همه سخنرانی کنند و کلاس آموزشی بگذارند. اما خب کسی به خواست ما اهمیتی نمی‌داد. نمی‌دانم چرا

+ دیروز روی پله برقی سرشان گیج رفته و افتاده‌اند. چادرشان جرواجر شده! مانتویشان پاره شده و مردم به زور از چنگال موتور چرخان نجاتشان داده‌اند. بعد هم با آن وضعیت حدود نیم ساعت روی پل عابر پیاده نشسته‌اند تا آقای چادر ببرند برایشان. این نیم ساعت شاید خیلی سخت‌تر از آن اتفاق اول بوده حتی. حالا چطور باید به تک‌تک آدم‌هایی که هی می‌گفتند "ترس ندارد، نترس، چرا می‌ترسی" توضیح داد که این یک ترس طبیعی است و بهتر است وقتی می‌گوییم نیازی به کمک نیست، باور کنند که نیازی به کمک نیست و فقط بروند؟



یه معلمی قراره اربعین دو هفته بره کربلا و دنبال جایگزین می‌گرده. به من پیشنهاد کردن به جاش برم. کلا شش روز میشه و درس قرآن و هدیه‌ی آسمانی ابتداییه. از اونجایی که مدرسه غیرانتفاعیه مشکلی با ایرانی نبودن معلم جایگزین ندارن. من هم خیلی دوست دارم تجربه‌ش کنم. قبلا یکی دو روزی به جای خواهرام رفتم سر کلاس، ولی دبیرستان بوده و زیست درس دادم و مدرسه هم خودگردان و مخصوص اتباع بوده. تعداد بچه‌های هر کلاس شاید نهایتا هفت هشت نفر بود. یعنی شرایط خیلی راحت بود به نظرم. درس مرتبط با رشته‌م، بچه‌های از آب و گل دراومده که چندان نیاز به کنترل ندارن (مخصوصا که دختر و پسر با هم بودن و خب اینجور جاها ادب و نزاکت بیشتره انگار)، کادر مدرسه آشنا و. اما اینجا من حتی نمی‌دونم سر کلاس قرآن چی باید درس بدم :))) خیلی چیزها می‌دونم و بلدم، ولی اینکه کدوم رو باید بگم مهمه. هدیه‌های قرآنی رو بگوووو! حالا سر کلاس قرآن آدم میگه فوقش روخوانی، روان‌خوانی یا تجوید کار می‌کنیم، هدیه‌های آسمانی باید چیکار کرد دیگه؟ زمان ما از این کتابا نبود هنوز :)) یعنی بشینیم قصه تعریف کنیم ازش پیام اخلاقی بگیریم؟ تااازه یه کلاس پیش‌دبستانی هم هست، اونو باید چیکار کنم؟ :| فکر کنم مربی‌هاشون با ادا و دست و سر و اینا قرآن یاد میدن بهشون!
با وجود این‌ها، من هنوز هم دوست دارم تجربه‌ش کنم. اما با توجه به این چیزایی که گفتم بهشون پیام دادم که منو بذارن گزینه‌ی آخر. گفتم ان‌شاءالله تا موقع سفر یه معلم واقعی پیدا کنن، اما اگه نشد و کلاس بی‌معلم موند در خدمت هستم.
روم به دیوار، الان نمی‌دونم دعا کنم که معلم پیدا بشه که هیچ‌کس (معلم، مدیر، من) مدیون نشه یا معلم پیدا نشه که من برم معلمی رو تجربه کنم؟ :)))


+ یه چیز دیگه، معلم قرآن رو با شلوار لی تو مدرسه راه میدن؟ اگه نمیدن که برم یه پارچه‌ای بخرم :)))



وقتی همه مریض میشن و من نمیشم اوضاع به نظرم طبیعیه. ولی وقتی همه مریض میشن و منم میشم از خودم ناامید میشم. آخه مگه هر کار بدی بقیه کردن منم باید بکنم؟ آدمم اینقد ضعیف؟
الان همه سرما خوردیم، کل شهر جمیعا! مال من محدود به گلودرده. دیشب شربت آبلیموعسل خوردم و آب‌نمک غرغره کردم، یه اپسیلون بهتر شد. امروز رفتم درمانگاه و تمام مدت حرف زدم. بعضی‌هام واقعا از آدم انرژی می‌گیرن، به یک بار و دو بار و سه بار توضیح متوجه نمیشن. یکی که امروز منو به استیصال رسوند. کارش هم که تموم شد باز اومد جلوی میز من ایستاد و می‌خندید. میگم چی شده؟ میگه هیچی. میگم کارت تموم شد؟ میگه آره. میگم خب به سلامت، میگه ممنون خداحافظ. :| وقت نکردم برم یه چایی داغ برای گلوی مجروحم بریزم. آخر شیفت هم برام شربت شیرین سرد آوردن که چون صبحانه نخورده بودم و قندم افتاده بود و سرگیجه گرفته بودم، برداشتم و خوردم. حالا صدام درنمیاد.
اومدم خونه مامان میگه بهتری؟ میگم نه. میگه پاشو بریم دکتر. انقدر این حرف غیرمنتظره و عجیب بود برام که از تعجبِ خودمم تعجب کردم! اساسا کسی به فکرش خطور نمی‌کنه منو ببره دکتر، اونم برای گلودرد :))) گفتم بابا من از پیش دکتر اومدم تازه، برم باز چیکار کنم؟ انگار صرفا ملاقات دکتر دردها را دوا می‌نماید!
میگم این گلودرد هم توفیق اجباریه ها! هی می‌خوام حرف بزنم، هی یادم میاد حرف زدن مساوی با درده، بیخیال میشم :)


 
به عنوان کادوی تولد، یه دوچرخه می‌خواستیم برای بره‌ی ناقلا بخریم. قیمت گرفتیم یک و دویست سیصده :|
یه وقتی می‌تونستم تنهایی واسه‌ش بخرم. نه فقط به خاطر ارزون‌تر بودن که استطاعتم هم خیلی بیشتر بود. نمی‌دونم چرا این کارو نکردم.
بعد هم چرا وقتی قیمت موتور هشت نه تومنه، یه دوچرخه‌ی بچگانه‌ی 20 باید یک و خورده‌ای باشه؟ به نظر غیرمنطقی میاد.
یاد باد روزگار دوچرخه‌ی بیست ما! شش تا بچه با همون دوچرخه بازی می‌کردیم. من درست مثل اون روزها که صبح زود می‌رفتم تمرین رانندگی، دوچرخه رو هم همون ساعت برمی‌داشتم می‌رفتم دوچرخه‌سواری :) چون بقیه‌ی خواهربرادرا خواب بودن :) و اون پیرمردی هم که به دوچرخه‌سواری دخترها گیر می‌داد خواب بود :| فک کنم نه ده سالم بود. بعدش که من بزرگتر شدم و دوچرخه کوچکتر، اون دوچرخه‌ی گنده‌بک داداشم رو سوار می‌شدم، تو حیاط خودمون. و بعدش هم دیگه هیچی.
ادامه‌ی مطلب هم ویدئوی بازی ludo بچه‌هاست. هیچ‌کدوم به غیر از بره‌ی ناقلا بلد نیستن و باعث میشه در نهایت ول کنه بره :)))
 
 
 


مدت زمان: 54 ثانیه 
 
 
+ عنوان هم مال یه آهنگه، ولی نمی‌دونم کدوم آهنگ. "تو" اشاره دارد به بره‌ی ناقلا.
 


○ وبلاگ‌ها رو فقط با یلووین دنبال می‌کردم، همه رو قطع دنبال زدم. به دلایل نامعلوم. شمردم، صد و سیزده تا. مثل دفعات قبل این دوره‌ی انزوا هم تموم میشه. نگران پیدا کردن اونایی که دمدمی هستن و هی آدرس عوض می‌کنن هم نیستم.
○ هدهد رفته بود سونو. پنج بار رفت تو و اومد بیرون تا بالاخره انجام شد. می‌گفت برو یه چیز شیرین بخور بچه بیدار بشه، مگه می‌شد حالا؟ مامان می‌گفت مگه الانم می‌خوابه؟ می‌خواستم بگم آدم از همون اول خوابه، تا آخر هم بیدار نمیشه، بعدشم که به خواب ابدی میره، کلهم نوم! نگفتم.
○ این‌طور نیست که یه ساعتی تو روز یا از یه ساعتی به بعد دیگه مال خودم باشم و هیچ‌کس صدام نزنه. گاهی شدیدا دلم خونه‌ی خودم رو می‌خواد. جایی که با کسی شریک نباشم. متاسفانه از اونایی نیستم که به خودم یا بقیه لعنت بفرستم، وگرنه می‌گفتم لعنت به من که از چیزایی ناراحتم که بعضی‌ها آرزوشونه. کاش تفاوت سلیقه و عقیده و حتی منطق کمتر بود. مگه چند تا منطق داریم واقعا؟
○ دوست دارم با همین بسته‌ی محدود یک ساله‌ای که باهاش فیلم دانلود نمی‌کنم و در حالت معمول هفت هشت ماهه تموم میشه، فیلم دانلود کنم ببینم. این اون رد شدن از قوانینه و معنیش اینه "مغز پریشان است، بسم الله رحمن رحیم". ولی همینم نمیشه، چون باید برم دوش بگیرم و رایتینگ بنویسم و هوم‌ورک انجام بدم و امتحان بخونم و بخوابم تا فردا صبح زودتر بیدار شم برم درمانگاه. یه برنامه‌ی ذهنی که فقط آخریش قراره انجام بشه.
○ یه کار بهم پیشنهاد شد. تو شرکت لوازم پزشکی. رد کردم.
○ از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار.









صبح با اون کارمنده بحثم شد. دیروز که رفتیم و گفت حاضر نیست، بدون بحث اومدم بیرون و بعد تا شب هی با خودم کلنجار رفتم. گفتم ببین این کارت محافظه‌کاریه، منفعت‌طلبیه، آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه است، عصبانی شدی و حرفی نزدی تا کارت خراب نشه، که یه دفعه کلا نزنه زیر میز که بعید هم نیست. به این فکر نکردی که رفتارت چه تاثیری رو سیستم خواهد گذاشت. اینکه تو حرف نزنی، نفر قبل و بعد تو هم حرفی در مورد این تنبلی و سهل‌انگاری نزنن، چه فکری رو به اون کارمند القا می‌کنه؟ اینکه حق داره هر وقت دلش خواست به ارباب رجوع بگه کارت حاضر نیست و برو فردا بیا و کسی هم نباید اعتراض کنه. درواقع ما یه شرایطی تو جامعه داشتیم که اکثرا همین مدلی بار اومدیم، اینکه اعتراض ممنوعه، اعتراض اشتباهه، حق همیشه با بالادستی‌هاست، اگه حق باهاشونم نباشه اعتراض پیامد خوبی نداره. خلاصه هی اینا تو ذهنم رژه می‌رفت و قشنگ خودمو تو شکل‌گیری اون سیستم معیوب دخیل می‌دونستم و همچنان می‌دونم. ظالم بودن و رعایت نکردن عدالت یه طرف ماجراست، مظلوم و منفعل بودن هم اون طرف دیگه‌شه که اگه نباشه ظلم انقدر فراگیر نمیشه.
امروز که رفتم و گفت حاضر نیست باهاش بحث کردم که مثلا منفعل نباشم. مامان با پاشون به پام می‌زدن که ساکت، چیزی نگو :))) اینجا تا حالا ندیدم کسی با کارمندا بحث کنه، اکثرا با گردن کج منت هم می‌کشن. من هم بار دومم بود که با داد و بیداد کارمو راه انداختم. بعدش گفت منتظر بمونین شاید تا دوازده حاضر بشه، دوازده رفتم و گفت دو بار رفتم اتاق رئیس و گفتم اینو زودتر حاضر کنین، امضا زده ولی هنوز ایمیل نکرده، یه‌کم دیگه صبر کن. رفتم بیرون نشستم، چند دقیقه بعد مامان گفتن انگار داره صدامون می‌زنه، گفتم عمرا اون آقا ما رو صدا بزنه! اما دیدم اومد بیرون و صدام کرد!!! انتظار این یکیو اصلا نداشتم. نامه‌ها رو داد و گفت ببخشید اگه کارتون دیر شد! یه تشکر آروم کردم و اومدم بیرون، ولی دیگه اداره‌ی پست بسته بود.

من زمستونا هم سرما نمی‌خورم حتی، بعد الان یک سرمایی خوردم که شیرفلکه‌ی دماغ و چشمم بسته نمیشه اصلا! هرکی ببینه فک می‌کنه دارم گریه می‌کنم. میگم شاید اون کارمنده هم دیده ناگهان تو چشم چپم آب جمع میشه و هی با دستمال دماغمو می‌گیرم، فک کرده کارم انقدر برام مهمه که دارم گریه می‌کنم و کارمو راه انداخته اوه! دتس تو بد! فک کردم یه‌کم گرد و خاک کرده باشم :)))



خوش‌به‌حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش‌به‌حال دانه‌ها و سبزه‌ها

خوش‌به‌حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش‌به‌حال دختر میخک که می‌خندد به ناز

خوش‌به‌حال جام لبریز از شراب
خوش‌به‌حال آفتاب

ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌نوشی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌‌باید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فریدون مشیری



تازه دارم احساس می‌کنم "دستم به فرمون می‌چسبه"!! :))
یه دفعه گفته بودم این آینه بغل راست لازم نیست انگار و مربی فرموده بودن که آره، کارخونه یه قطعه‌ی اضافی زده رو ماشین! ولی الان باهاش دوست شدم ^_^
وقتی هم که تازه فکر آموزش رانندگی تو سرم بود، با فکر به دنده ترس برم می‌داشت. با خودم می‌گفتم راننده‌ها چطوری چشمشون به جلوئه و به موقع دنده عوض می‌کنن؟ الان ولی با دنده خیلی خوبم. امروز مربی می‌گفت دنده‌کشیت از بعضی آقایون هم بهتره :)
ولی امان و داد و بیداد از تغییر مسیر یا به عبارتی سبقت! امروز مربی کلا ازم ناراضی بود. تغییر مسیرم واقعا ضعیفه. بوق هم نمی‌زنم اصلا و مربی هی میگه چرا بوق نمی‌زنی؟ بعضی وقت‌ها میگه بوقو یک‌سره بگیر روشون! خب من دوست ندارم بوق بزنم، اه!
یه دفعه هم پشت یه چراغ ایستادیم، من ردیف اول بودم. چند لحظه قبل از سبز شدن، ماشین پشت سرم بوق زد، سبز شد و من راه افتادم بعد توجهم به بوقش جلب شد. گفتم چرا بوق زد؟ مربی هیچی نگفت. خودم احساس کردم به خاطر اینکه دید راننده خانومه، پروفیلاکسی بوق زد چند بار حواسم بوده که مربی اصصصصلا رانندگی رو جنسیتی نمی‌کنه و با وجود تیکه‌هایی که راننده‌ها به هنرجوی ناشیش میندازن، اصلا وارد این بحث نمیشه. همیشه بوق‌ها و حرفاشونو جور دیگه‌ای تعبیر می‌کنه. یا بای‌دیفالت همینطوری فکر می‌کنه یا سعی می‌کنه این تفکر به هنرجوش منتقل نشه، چون قشنگ اعتماد به نفس رو می‌گیره. کما اینکه من با این فکری که در مورد بوق کردم، سه تا چراغ بعدی رو به محض اینکه برام بوق زدن خاموش کردم!!! :)))
در مجموع امروز به نظر مربی خوب نبودم، ولی به نظر خودم خیلی خوب بودم کلا حرفای مربی رو اعم از تعریف یا ضدتعریف خیلی جدی نمی‌گیرم. حتی این انتقادات امروزشم گذاشتم به حساب بازاریابیش! یا من بدبین شدم نسبت به جامعه، یا واقعا داره شل‌کن سفت‌کن پیش میره. من که کلا ازش راضی‌ام، بیخیال بقیه‌ی چیزا :)



داشتم از اون پارک بین خیابون دانشگاه و چمران رد می‌شدم و می‌رفتم سمت چمران، می‌خواستم فشارسنج بخرم، که گوشیم زنگ زد، خواهر دکتر بود. نمی‌دونستم پرستاره. گفت پرستاری یه اردوی کشوری بسیج رو قبول کرده، ولی الان نمی‌تونه یک ماه بیست و چهار ساعته وایسته. گفت امروز خونه‌شو سم‌پاشی کرده و امشب رو من به‌جاش برم شیفت و برای شیفت‌های بعدی هم هماهنگ می‌کنه. راستش پرستاری حقوقش نسبتا خوبه، من هم می‌تونم به راحتی تو درمانگاه خودمون یا جای دیگه کار پرستاری پیدا کنم. ولی جایی که فقط پرستار خانوم‌ها باشم تا حالا پیدا نکردم. این مورد خیلی اوکازیون بود، چون اردوی بسیج خواهران بود :) منم با کله قبول کردم. فقط یه مشکل وجود داشت و اون اینکه باید همون موقع فی‌الفور می‌رفتم اونجا. زنگ زدم خونه و گفتم شب نمیام و میرم شیفت. فشارسنج رو خریدم و رفتم. نیم ساعت دم در معطل شدم تا هماهنگی‌های ورودم انجام بشه. رفتم تو سریع شوتم کردن تو غذاخوری برای شام! غذا ماکارونی بود. ظهر هم ماکارونی داشتیم تو خونه. دو سه لقمه بیشتر نتونستم بخورم. کاش سلف‌سرویس می‌بود که غذا حیف نشه. بعد بردنم به اتاقی موسوم به بهداری! عجب بهداری‌ای! یک اتاق مفروش شش تخته که چند شیشه شربت و چند ورق قرص توش گذاشته بودن. یه‌کم جا خوردم. حتی فشارسنج هم نداشتن! دیگه ایستادم به نماز، وسطش بودم که یکی اومد داخل و سلام کرد! منم جواب دادم. بار اولی بود که یکی وسط نماز بهم سلام می‌کرد :)
بعدش دیگه من بودم و هفتصد هشتصد تا خانوم که فقط پنج نفرشون تا صبح اومدن بهداری. از ایلام، کردستان، مازندران و بوشهر بودن! به همین تنوع. خانم کردستانی که گرمازده شده بود از فرط گرمای مشهد :))) بقیه هم همه تهوع و معده‌درد گرفته بودن، به خاطر تغییر غذا و ادویه و آب‌وهوا.
شب ساعتای یک رفتم بخوابم که یه عذاب‌وجدانی اومد سراغم. خب من برای شیفت شب اونجا بودم، یعنی اگه تو شب کسی مشکلی داشت باید حلش می‌کردم. اونایی که تو تایم بیداریم اومده بودن کلی عذرخواهی می‌کردن و ببخشید و زحمت دادیم و شرمنده و‌. از زبونشون نمی‌افتاد، حالا اگه می‌خوابیدم و میومدن می‌دیدن خوابم که قطعا بیدارم نمی‌کردن. گفتم چیکار کنم چیکار نکنم؟ برگه بزنم پشت در که بیدار کردن پرستار مشکلی ندارد؟ ضایع اومد به نظرم. یه کاغذ برداشتم نوشتم "در صورتی که مشکل دارید، پرستار را بیدار کنید" بعد یه گوشه‌شو از طرف داخلی اتاق، چسبوندم به حاشیه‌ی لت بزرگ در، جوری که بقیه‌ش روی لت کوچیک قرار بگیره، در ارتفاع کله‌ی مبارک مریض احتمالی، جوری که وقتی در رو باز می‌کنه اولین چیزی که می‌بینه این جمله باشه. بعد رفتم بخوابم. تا صبح هیچ‌کس نیومد، منم هی اضغاث احلام دیدم! خیلی بد بود.
قرار بود تا دوازده ظهر امروز بمونم، ولی صبح پرستار دیگه‌ای اومد و گفت شیفت‌ها هفت تا هفته. منم خوشحال زود اومدم بیرون. از اونجایی که پرستار دیگه‌ای گرفتن، فکر نکنم دیگه به من احتیاج داشته باشن. یه مغازه‌ی لباس تو اردوگاه بود که نه در داشت نه پیکر. همه‌چی رو و کاملا در دسترس بود. با وجود هفتصد هشتصد نفر آدم غریبه از اقصی نقاط کشور، این نکته‌ی جالبی بود. از سارافون‌هاش خوشم اومده بود، ولی چون شب بود فروشنده نداشت. اگه شیفت دیگه‌ای اونجا داشته باشم ممکنه وسوسه بشم و یکی‌شونو بخرم :)



امروز صبح وقتی خواهرم با بچه‌هاش از خونه رفته بیرون، به منزلشون حمله کرده!! چون در قفل بوده، فقط نردبون رو برداشته و برده. همسایه‌ها می‌بینن و با ماشین دنبالش می‌کنن و در نهایت تو کوچه بغلی می‌گیرنش. نردبون رو پس می‌گیرن ولی هرچی اصرار می‌کنن ه باهاشون نمیاد :))) یعنی آقا ه خیلی التماس می‌کنه و ولش می‌کنن! این قسمتشو فاکتور بگیریم، همین که افتادن دنبال و مال رو ازش پس گرفتن و واسه صاحبش آوردن، تا همینجاش زیبا نیست؟ :)



امشب بیدار نشستم و این نقشه‌ی غیرمهندسی رو طراحی کردم. این یه خونه‌ی واقع‌بینانه است. دوست دارم خونه‌م اگه اون خونه‌ی رویایی نشد، حداقل این شکلی باشه. بعدا احتمالا خونه‌ی رویایی رو هم طراحی کنم :)

این زمین 12× و مساحتش 216 متره. حیاط 80 متره و کلی درخت داره. از هیچ طرفی همسایه‌ها به حیاط دید ندارن. بیست متر ازش موزائیک شده و شصت مترش چمنه. جلوی اتاق خواب بزرگ تاک انگوره که سایه‌ش بین درخت‌ها نظیر نداره. صبحانه و احیانا عصرانه و حتی شامانه تحت این شجره که در کنارش حوض‌ها جاریست سرو میشه ^_^ دور حوض جابه‌جا گلدون گذاشتم. حیاط به خوبی نورپردازی شده و چمن‌ها همیشه مرتبن :)


اتاق‌ها 20، 16 و 12 متری‌اند. می‌دونم 16 و 12 کوچیکه، ولی خب چاره‌ای نیست، متراژ زمینمون کمه متاسفانه . اتاق بزرگ، یه پنجره‌ی بزرگ بزرگ داره و یه در به حیاط. کل این دیوار رو پرده‌ی حریر آبی سرتاسری گرفته، از سقف تا کف زمین. پرده‌ی والان‌دار و اینام نداره، کلهم نور :) یه در دیگه هم داره که به آشپزخونه باز میشه. می‌دونم غیرطبیعیه، ولی خوبه :) منظور از کمد آیینه، کمد با درب های آینه‌ایه. بین اتاق‌های کوچیک یه فضای یک در سه، باغچه‌ی سبزیجات یا گلخونه داریم که درش شیشه‌ای شفاف و کشوییه، واسه اینکه تا خرتناقشو بکاریم :) هر دو اتاق به گلخونه پنجره دارن، اتاق 16 متری پنجره‌ی کوچیک، اتاق 12 متری پنجره‌ی بزرگ. چون اتاق بزرگ‌تر به حیاط هم پنجره داره. پنجره‌هایی که به گلخونه باز میشن مقابل هم نیستن تا دید مستقیم به اتاق مقابل نداشته باشن. رنگ پرده‌های پنجره‌ها آبی آسمانیه.
پذیرایی حدودا 45 متره و در کشویی حدودا سه متری داره. پرده‌شم از سقف تا کف و رنگش آبیه. جای سرویس بهداشتی و حمام چندان باب میلم نیست، ولی خیلی هم اشکال نداره. لباسشویی هم جاش تو آشپزخونه نیست، مناسب‌تره بره کنار حمام و دستشویی. بین مبلمان و میز نهارخوری، شاید یه قفسه‌ی کتاب گذاشتم، واسه کلاسش :/ و البته فضاسازی. به دیوارها هم کلی قاب عکس خانوادگی می‌کوبونم. روی دیوار حمام که کنار میز نهارخوری و مقابل آشپزخونه است از این ستون‌های عکسی که قاب نشدن و با نخ به هم وصلن و اسمشونو نمی‌دونم می‌سازم. هر ستون برای یکی از اعضای خانواده که خط زمانی رشد یا پیر شدنش رو نشون میده. توی دیوار بین آشپزخونه و حموم هم شاید یه آکواریوم دو سه متری زدم. ولی نه، هم دنگ و فنگ داره، هم ماهی دوست ندارم. بجاش تابلوهای ساحل صخره‌ای، صحرا و تک درخت تکیده، گوشواره‌های گیلاس تو گوش یه دختربچه تو ظهر تابستون تو یه باغ و در نهایت یه پیرزن خندون رو می‌زنم!
و اما می‌رسیم به قلب خانه، آشپزخانه! آشپزخونه 24 متریه و اپن نیست، یک در کشویی داره که شیشه‌ای و مشجره، یک در به حیاط داره و یک پنجره که من عاشقشم. زیر پنجره‌ی آشپزخونه کلی گل خوشبو کاشتم و پیچک که دور تا دور قابش رو گرفته. اجاق گاز، سینک و یخچال در سه راس مثلث طلایی و هر سه کاملا در یک سمت جزیره قرار گرفتن تا موقع کار مجبور نباشم هی دورش بزنم. فقط تو همون قسمت‌هایی که خط کشیدم وجود صندلی یا نیمکت دور جزیره مجازه، بقیه‌ی قسمت‌ها فقط برای کاره. تعداد کابینت‌ها زیاد و جاداره. زیر تمام کابینت‌های هوایی، مخصوصا بالای سر اجاق گاز، مهتابی‌های خطی کار شده تا سطح کانتر و اجاق گاز کاملا روشن باشه و سایه نیفته. من همین حالا عاشق کار کردن تو این آشپزخونه، مخصوصا کنار پنجره‌ش شدم :)
اینم از خیال‌بافی‌های ما :)

+ الان متوجه شدم انباری و تلویزیون رو فراموش کردم. انباری رو میشه یه گوشه‌ی حیاط ساخت، ولی برای تلویزیون دیگه جا نداریم. چه بهتر، من که قصدم از اول نداشتن تلویزیون بود :)

+ دوستان دوست دارین شمام یه خونه واسه خودتون طراحی کنین؟ انتخاب با خودتونه، ولی بهتره خیلی رویایی نباشه، یه خونه‌ی نرمال و معمولی ولی باب میلتون. من خودم خونه‌ی ایده‌آلمو بعدا طراحی می‌کنم. شاید حتی چند ساعت فکر کردن بهش باعث شد تو واقعیت هم چند قدم بهش نزدیک‌تر بشیم :)
+ این پست به یک چالش تبدیل شد، دوستان شرکت‌کننده ممکنه لینکتون رو بهم بدین؟ :)



گوشی رو یک عالمه بار کوک کرده بودم و تو آخری‌هاش بالاخره بیدار شدم. صبح نوزدهم و بیست و یکم رو از دست داده بودم و الان هم داشتم تنبلی می‌کردم که پاشم. ولی بالاخره بلند شدم و رفتم. شش و پنجاه و نه دقیقه از بازرسی حرم رد شدم و قبل از هفت و نه دقیقه زیارت کرده بودم! از نزدیک نزدیک نزدیک، نه فقط دستم که کاملا خودم چسبیدم به ضریح. بعد از بیست و پنج سال و پنج ماه و دوازده روز بالاخره داخل ضریح رو دیدم و حظش رو بردم. ای اونایی که میگین ضریح یه تیکه فه، بله رفتم دست زدم و دیدم ف بود، ولی لذت داشت، لذت. من بعد از این هم همچنان از دور زیارت خواهم کرد، ولی مترصد فرصت‌هایی از این دست هم خواهم بود حتما :)



+ برای هیشکی هم دعا نکردم، من جمله خودم :) یادم رفت خب :)
+ بعضی وقتا مثل الان فکر می‌کنم چطور اون‌قدر مصمم می‌خواستم برم از این دیار؟ به هر حال نشد و نرفتم. "صلاح" نبود :)
+ اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا و غیبة ولینا و شدة امان علینا و وقوع الفتن بنا و تظاهر الاعداء علینا و کثرة عدونا و قلة عددنا. منم حتی اعتراض دارم خدا!
+ ماهی هفت‌سینم دیروز فوت کرد به خاطر بی‌مبالاتی و سهل‌انگاری من در نگهداریش :( عذاب وجدان گرفتم.
+ چقدر حوصله‌م نمیاد این چهل پنجاه تا ستاره‌ای که تو یلووین روشن شده رو خاموش کنم :|



هر چه تلاش کردم نشد که خداحافظی کنم و بگم دیگه نمیام. نه به بچه‌ها گفتم، نه پرسنل. فقط مدیر و سرپرستار خبر دارن. نهمین و آخرین شیفتم تو مرکز توانبخشی بود. با بچه‌ها مشکل اساسی نداشتم، ولی با کادرش تقریبا چرا.
دیشب تو مرکز افطار_پارتی بود! اول افطار، بعد هم ارکستر و رقص و فلان!
یکی از بچه‌ها دستش خورد کاسه‌ی سوپ چپه شد رو گوشی من که به عنوان چراغ گذاشته بودم رو میز (چون تو حیاط بودیم). حالا انگار سرما خورده، صداش درنمیاد. گمیشان هم که رسیدیم، هم از ماشین پیاده شدیم، ب بسم‌الله خانم دکتر غیرعمد زد زیر دستم، گوشیم تو گل غرق شد. بعد خودش شیرجه زد رفت درش آورد. اونجام سرما خورده بود که خوب شد، ولی این بار گمون نکنم. چند بار دیگه هم تا حالا آب یا چیزای دیگه ریخته روش یا خودش رفته توشون. گوشی قبلیمم یه بار یه سفر به اعماق فاضلاب مرکز بهداشت داشت، چند تا نیمچه سفر هم جاهای مختلف رفته بود تنی به آب زده بود. متاسفانه وی عادت داشت گوشی‌هایش را به حد لوازم بازیافتی برساند.



من فکر می‌کنم وقتی به چهل و پنج سالگی برسم باید عقل کل باشم.
زیاد پیش میاد که از خودم بپرسم اگه یه آدم چهل و پنج ساله نتونه درست تصمیم بگیره و نتونه جامع‌نگر باشه و معمولا پنج جانب از شش جانب یه کار از دستش در بره و نگه‌ش جز پیش پا را دید نتواند، پس چه فرقی با من داره و من چرا باید به اونجا برسم؟ :|









به راهنمایی دوستم امروز رفتم کافی‌نت‌گردی! یعنی دنبال کافی‌نت برای مصاحبه‌ی اسکایپی می‌گشتم. دوستم می‌گفت تو خونه نباشی، مسلط‌تری. رفتم کافی‌نت حرمم ببینم که الحمدلله اصلا امکانات تماس تصویری نداشت. بعدش رفتم بهشت ثامن‌الائمه و جزء امروز رو خوندم.


داستان ذبح اسماعیل و داستان گاو زرد بنی‌اسرائیل خیلی جالبن، نه؟ :)
موقع برگشت، کنار در ایستادم و گفتم "امام رضا واسم دعا کن اگه صلاحه، اگه صلاحه، اگه صلاحه، اگه صلاحه قبول بشم، وگرنه نه" امام رضا هم گفت باشه :)
بعد باز همین‌جور ایستاده بودم خلوت بشه، این عکسو بگیرم.


یه خانمی اومد گفت من یک ساله دارم تو حوزه و غیرحوزه دنبال دختر برای پسرم می‌گردم. گفتم من طلبه نیستم. گفت اشکال نداره، مهم نیست. پسر من طلبه است. گفتم من با طلبه ازدواج نمی‌کنم. گفت چرا؟؟؟ چرا هرجا میریم تا اسم طلبه میاد میگن نه؟ من گناه کردم پسرمو فرستادم درس خدا پیغمبر بخونه؟ امروز اومدم حرم دو رکعت نماز خوندم از امام رضا خواستم که یکیو سر راهم بذاره مشکلم حل بشه، تا دم در رفتم و باز برگشتم که دیدمت. بیا بگو چرا طلبه رو قبول نداری؟ گفتم با طلبه مشکل ندارم، با کار طلبه مشکل دارم. کسی اگه می‌خواد درس دین بخونه بخونه، ولی باید کار هم بکنه. به نظر من نباید دین رو وسیله‌ی معاش قرار داد. گفت اینی که تو میگی یعنی باید کلا درس رو ول کنه. (یعنی همزمان با شغلی که کفاف خرج خانواده رو بده، نمیشه دروس سنگین حوزه رو خوند) بعد من گفتم و اون گفت و من گفتم و اون گفت، آخرشم در مقابل اصرارش به دادن آدرس یا تلفن، آرزوی موفقیت و حاجت‌روایی براش کردم و اومدم.
یه‌کم اومدم جلوتر یه حس بدی افتاد رو دلم، گفتم نکنه بعد اون صلاحه صلاحه صلاحه گفتن‌هام، امام رضا این خانمو فرستاده باشه؟ منم به دلیل اینکه اون بنده خدا داره درس خداپیغمبر می‌خونه ردش کردم؟ :( من فقط چیزی که برام مهم بود رو گفتم. امیدوارم اشتباه نبوده باشه.



سلام
این‌ها نتایج پویش موثرترین وبلاگ‌هاست که اسفند نود و هفت بین اهالی محترم بلاگ دات آی آر برگزار شد. اما در بین نتایج از سایر سرویس‌های وبلاگ‌نویسی هم وجود دارند.
در مجموع ۲۹ نفر تو این پویش شرکت کردن و به ۱۵۱ وبلاگ رای دادن.
این ۱۵۱ وبلاگ در هشت رتبه به شرح زیر نسبت به هم قرار گرفتن. شماره‌های داخل پرانتز، تعداد آرای هر گروهه.

* فارغ از تعداد آرای هر وبلاگ، می‌تونید وبلاگ‌های پرمحتوا و خوبی بین این عزیزان پیدا کنید، وبلاگ‌هایی که ممکنه به خاطر ناشناخته بودن فقط یک رای آورده باشن.
* سعی کردم رنگ لینک‌ها رو عوض کنم و چینششون رو مرتب، ولی نتونستم. اگه چشمتون اذیت شد به بزرگواری خودتون ببخشید.
* بعضی دوستان مایل نبودن که لینک بشن.



در مباحث دینی، فلسفی، اخلاقی و. مطالب عمیقی می‌نویسن که باعث تحریک قوه‌ی تفکر میشه. مطالبی که با خوندن تموم نمیشن و باید بهشون فکر کرد و وقت گذاشت تا نتیجه‌ای بده. عموما ذیل هر پست بحث‌های خوبی شکل می‌گیره که خوندنش خالی از لطف نیست.


آرامش، وجه مشترک توصیفاتیه که از این وبلاگ شده. این آرامش به خوبی به خواننده منتقل میشه و برای دریافت و پذیرش مطلب، بسترسازی می‌کنه. همچنین، نگاه ایشون به دنیا و مافیها، اتفاقات و روزمرگیها، از سطح فراتر میره و معمولا از ساده‌ترین و بدیهی‌ترین چیزها، نکته در میارن.


یه وبلاگ پرتردد که تقریبا از هر قشری می‌تونید توش کسیو پیدا کنید. خود وبلاگ موضوع مشخصی نداره و همونطور که از اسمش پیداست فیش‌های کوتاه یک بلاگر موقع مطالعات متنوعشه. تعامل و سعه‌ی صدر نویسنده با مخاطبای مختلف، از سوی خواننده‌ها تحسین‌شده و باعث ایجاد فضای مناسبی برای بحث بین خواننده‌ها میشه.


(۷)
یک مادر بلاگر که هم از مادرانگی‌ها و روزمرگی‌هاش می‌نویسه و هم از عقاید و نظراتش. روون و ساده و خوندنی، منطقی و مستدل، موجز و مختصر می‌نویسه. با وجود دغدغه‌های مادری و همسری، خودش رو هم فراموش نکرده و برای دوری از رکود تلاش می‌کنه.

یک خانم دکتر انقلابیِ بسیجیِ پرانرژی، که خستگی رو خسته کرده :)) بسیار دغدغه‌مند، دارای معلومات بالای فرهنگی، ی، اقتصادی و اجتماعی با تحلیل‌های خوب.

یک شخص دغدغه‌مند، یک پدر و همسر خوب، که به شکلی شکیل و ادبی، دغدغه‌های فرهنگی، ی و اجتماعی خودش رو فریاد می‌زنه.



(۴)
وبلاگ خوب و بی‌شیله‌پیله‌ای که ارتباط خوبی با مخاطب برقرار می‌کنه.

خانم متاهل دغدغه‌مندی که تعامل خیلی خوبی با خواننده داره، مطالب ساده و روونی می‌نویسه و تمام نظرات رو جدی می‌گیره و با دقت و توجه جواب میده.

کم‌نویسِ مفیدنویس. خانم متاهلی که از مشکلات زندگی خانم‌ها می‌نویسه و سعی می‌کنه راهکارهای عملی مفید ارائه بده. اثرگذاری خوبی روی مخاطب داره و باعث تغییر زاویه‌ی دید و ارتقای کیفی زندگی هم در مخاطب شده.

نویسنده و مستندساز آرمان‌گرای انقلابی که خیلی هنرمندانه و خلاقانه در این زمینه‌ها وارد شده.

طلبه‌ی بسیجی دهه هفتادی که دغدغه‌منده و ذهنی شفاف داره و یادداشت‌هاش صادقانه و قابل تأمله.

یک همسر و مادر که معصومیت و اخلاص در نوشته‌هاش موج می‌زنه. هم قلمش خواندنیه، هم مطالبش.



(۳)



(۲)
                روزنوشت‌های دکتر                              فراز و نشیب زندگی طلبگی
اتاقی برای دو نفر                              شب‌های روشن
تو فقط لیلی باش                              به دنبال حقیقت
 در آن نیامده ایام                              اقیانوس سیاه  
 آقای سر به هوا                              صحبت جانانه
خانه‌ی موقتی                              حضرت آب 
فرهنگ پرواز                              طفل کبیر 
   دیلی‌می                              هومورو
  کاکتوس                              کوچش
  شباهنگ                              صالحه
    حون                              نای دل
     تالیفیه                              یک مرد
     آرنور                              پلاکت




   (۱)
روزهای رنگی ارکیده                    هنوز                    حقیقت روشن
تفکرات یک آرمان                    دزیره                    آقای ظرافتی
خانواده‌ی پایدار                    ثقلین                    آفتاب هشتم
رادیو خرت و پرت                    سره                    میانه‌ی میدان
کلبه‌ی مجازی من                   یک آشنا                     سوته‌دلان   
  شهر زیتونی من                     قدح                    سرباز عقل  
دچار باید بود                     لب‌هات                    کج‌نویس
دنیای کامپیوتر                     کوچ                    دستان خالی
   حریری به رنگ آبان                    وادی                    دکتر رضا صادقی
      جوب در آسمان                    زلال                    تراکم اندیشه‌ها
     فرهنگ شکیبایی                      چفت                    دقیقه‌های خیالی
    انی مهاجر الی ربی                    پیله‌در                    کوچک‌های بزرگ
برای خاطر آیه‌ها                    هنرنامه                    زنگ فارسی
دختری از نسل حوا                     لوموت                    اجتماعی‌نویس
  حریم خصوصی                    اقلیما                    هیولای درون
    حسینیه‌ی دل                    نرگس سبز                    تب‌نوشت‌ها
     معرفت النفس                    بانوچه                    مکتب انقلاب
     کشکولک من                    تلاجن                    گوهرنویس
       لانه زنبوری                    پنجره                    و نراه قریبا
       تنها دویدن                    حبذا                    افکار معلق
      استفاضه                    سجل                    روز از نو
  تنفس صبح                      مینیس                    من ساده
     آقای مربع                    سوداد                    لاجوردی
       دیر و دور                    الدین                    حسابرسی
        از نسل او                 مونولوگ                  هادی هدی
       واقعیت سوسک‌زده                    قطره                    دختر لبخند خداست
       آهستان                    محجبه                    لافکادیو
          رهانامه                    فائزون                    زهرا اچ‌بی
    مثل دال                    تاسیان                    گمشده
    بلوچ الف                    آسمانم                    ویروس
  اعتراف‌های من                    یاقوت                     فطرت الهی
    خیال تنیده                    کویر                        کریمانه



امشب خیلی حال دلم خوبه، خیلی عاشق این شب شدم.
قلم ندارم، علم ندارم، حتی شعر و مداحی و کلیپ و. هم ندارم، کاش می‌تونستم لااقل یه جعبه شیرینی بگیرم اینجا پخش کنم.
عیدتون مبارک
امام زمان جان! میشه به همه‌مون عیدی بدی؟ عیدی تپل؟ :)


+ همه میرن تولد کادو می‌برن، ما میریم میگیم یه چیزی هم بدین ما ببریم =))



اتوبوس می‌رفت پایین و آدم‌ها، مغازه‌ها، هیاهوها، رنگ‌ها، نورها می‌رفتند بالا. تاریکی آمد و جای همه را گرفت. احساس کردم سوار سفینه‌ای شده‌ام با کف بلورین که هنگام بالا رفتن، کوچک شدن و گم شدن زمین و زمان را به خوبی نمایش می‌دهد. همه چیز رنگ می‌بازد، دور می‌شود و در میان تاریکی گم می‌شود. وقتی همه جا تاریک شد، بر خلاف انتظارت می‌بینی که می‌بینی. یعنی تازه داری می‌بینی. تازه داشتم می‌دیدم انگار. یک سبکی خیلی راحتی سراغم آمد، بعد از میلیون سال زندگی.
تاریکی چه نعمت لازمیست و بستن چشم چه نعمت بزرگی. و چه خوب که هر وقت بخواهم می‌توانم تاریکی به خودم هدیه بدهم.



بی‌محابا رد شدنم از خیابون شهره است! کمپین #عبور_از_خط_عابر_پیاده_با_چشمان_بسته رو که یادتونه؟ کلا تصور واقعی از تصادف نداشتم تا حالا.
امروز کنار ایستگاه اتوبوس بودم که یه دونه از این تاکسی زردها دنده عقب اومد و زد بهم و روی پای راستم وایستاد! چند ثانیه‌ای توقف کرد همونجا! و بعد رفت جلو و رفت که رفت. حتی پیاده نشد که ببینه چی شده. شایدم چون اومدم نشستم تو ایستگاه فکر کرد حالم خوبه دیگه. البته شکر خدا پام کاملا خوبه و اصلا درد نداره. اما بعدش دیگه می‌خواستم از خیابون رد شم، یه ترسی داشتم! به همین راحتی آدم رام میشه، آدم‌های ترسو، به همین راحتی.



دلم قطار می‌خواد، یه مسیری که حداقل چهل و هشت ساعت راه باشه و به حرم حضرت معصومه منتهی بشه. چند روز تنها باشم و هیچ‌کس باهام حرف نزنه. گوشیم تو مسیر بشکنه و از این فضاها هم جدا بشم.
در بهتم نسبت به آدما. فکر می‌کردم انقدر که همه افکارشون با من ناهماهنگه، حتما هیچ دو نفری نیستن که هم‌فکر باشن. ولی پس چرا انقدر این روزا همه دارن حرفای همو کپی می‌کنن؟ چرا من اصلا نمی‌فهممشون؟ اگه به خوندنشون ادامه بدم، ممکنه دق کنم از نفهمی!!!
اعتراف می‌کنم تو کل عمرم یه نفرو دیدم که تا جایی که فهمیدم، خیلی شبیه من فکر می‌کرد، خیلی، خیلی. واقعا واقعا خوشحال شدم که دیدمش و ذوق‌زده، امیدوارم بازم از این آدما ببینم.



مرکز از پرستارها سفته خواسته. یکی از قبلی‌ها گفت نمیده، مدیر انقدر حرف زد که قانع شد. من حرفی نزدم، اومدم بیرون و بعد پیام دادم که سفته نمیدم. با پرستارهای سابقشون مشکل دارن، با من بیشتر کنار میان. گفتن نده ولی به بقیه بگو دادی. گفتم ان‌شاءالله که نمی‌پرسن. تمایلشون به اینه که شیفتای منو بیشتر کنن. از این طرف هم مامان و آقای خیلی با این کار کنار نمیان. من برای اون برنامه‌های بعدیم پول لازم دارم، ولی بعید می‌دونم بتونم پس‌انداز کنم.
فروردین شلوغیه. کنسولگری بوق، چند روزه نه سیستم نوبت‌دهیش کار می‌کنه، نه بدون نوبت کار راه می‌ندازه. اون نامه‌ای که هفته‌ی پیش از دُمش گرفتم و اتاق به اتاق باهاش رفتم تا ارسال بشه، و "تاریخ خورد" و ارسال شد، شوهرخاله‌م از کابل پیگیر شد و گفت نرسیده. خدایا یعنی چی؟ مگه فیزیک نامه ارسال شده؟ یعنی تو ترافیک ایمیل گیر کرده؟ یعنی جاده‌های مواصلاتی ایمیلی بسته بوده؟ یعنی تو سیلاب هرات گیر کرده؟ یعنی تعطیلات بوده یا مامور تحویل ایمیل مرخصی داشته؟ واقعا نمی‌فهمم. یه روز این اداره رو با نارنجکی بر کمر، از روی نقشه محو می‌کنم. #شهید_تسنیم
امشب قرآن‌خوانی داریم. غذا یه چیزیه تو مایه‌های قابلی با مرغ. هرچی هست دوستش دارم، از خود قابلی بیشتر.

رفتن، اهواز، بدون من. ساعت یک زنگ زد، گفت چهار و نیم حرکته، میای؟ آقای بهم اجازه ندادن. ناراحت نیستم، دارم به این فکر می‌کنم که من قرار نیست هیچ‌وقت اجازه‌ی انجام کارهام دست خودم باشه؟ تا آخر آخر؟ یه‌کم عجیبه این سیستم برام. طراحش واقعا خداست؟

ادامه‌ی پست، تو نوت‌های گوشیم بود. مال همین فروردینه. چون دوست نداشتم چیزی بنویسم (و هنوزم ندارم) منتشر نشده. ولی اینا انقدر خنده‌دار بود که دوست دارم تا آخر عمر یادم بمونه. گرچه کامل روایت نشدن :)

اینکه تو خواب واضح و رسا و بلند حرف می‌زنم یه مشکله، اما اینکه کنار یک عالمه آدم غریبه می‌خوابم و خواب بیمارستان و زایشگاه می‌بینم و واضح و رسا و بلند حرف می‌زنم یه فاجعه است
دل و روده‌ی خودم و بچه‌ها از خنده به هم گره خورده بود. حیف که نمیشه تعریف کنم اون شبو! واقعا حیف، بعدا یادم میره این خاطره رو.

خانم بی‌نهایت تمیز و کدبانویی بود. برامون زیر سفره یه پارچه پهن کرده بود که خرده ریزه‌های نون نریزه رو فرش. تا نشستیم و اولین نفر دوغ رو باز کرد، آبشار دوغ بود که باریدن گرفت! دوغ گازدار آخه؟ دومی اما به قطره قطره راضی نشد، یه لیوان کامل رو چپ کرد! و من اونجا فهمیدم که انتخاب پارچه‌ای به قطر دم‌کنی، به عنوان زیرسفره‌ای انتخابی بس شایسته و به‌جاست. آبروی هرچی پزشک و پرستار و داروساز و ماما بود رفت که رفت!

بنده یه غلطی بنموده و در جلسه‌ای که میانه‌ی دوره، به منظور نقد عملکرد برگزار شده بود یه حرفی زدم. سوژه شدم بدجور. کل اعضا مم بودن به حرف زدن وگرنه حرف نمی‌زدم. فرض کنید چهل نفر آدم بوده باشیم، سی و نه نفر راجع به یه موضوع نقد داشتن، من راجع به یه موضوع خیلی پرت. حقیقتا از نظر خودم خیلی مهم بود، تماما درگیرش بودم و بابتش عذاب وجدان داشتم و احساس مسئولیت می‌کردم. اما بقیه با حرف من شوکه شدن. سکوت، رد، توجیه و اعتراض، واکنش‌های دریافتی من بود. اما بعد از جلسه، اون حرف، تبدیل به یه سوژه‌ی خنده‌ی گنده شده بود و حاج آقای گروه، انقدر با اون بهم تیکه انداخت که موقع رفتن اومد عذرخواهی و حلالیت گرفتن بابتش! کلمه‌ی رمز "میان‌وعده"!

ظروف یه بار مصرف رو می‌آوردن، روش ضربه می‌زدن و می‌گفتن "صدای کباب بره میاااااد" بعد باز می‌کردن و می‌گفتن "عههههههه! پووووورههههههه اسسسسست!" و من اولین بار اونجا با سیب‌زمینی آب‌پز و پوره‌ی سیب‌زمینی به عنوان وعده‌ی غذایی آشنا شدم. البته برخلاف خیلی‌ها، بنده تا تهشونو می‌خوردم :)



من اگه پسر بودم و به کسی پیشنهاد ازدواج داده بودم و منتظر گرفتن جواب بودم، تا بخواد جواب بهم بده، دیوانه شده و سر به کوه و بیابون گذاشته بودم =)

در مدت انتظار، انواع و اقسام افکار به ذهن آدم هجوم میاره.
_ خیلی خوب عمل کردم به نظرم. حتما همه چی اوکی میشه.
_ واااای من چرا اینجوری کردم؟ چرا اینو نوشتم؟ چرا اینو گفتم؟ ریجکت صددرصده!
_ خدایا یعنی چند نفر دیگه مثل منن؟ اصلا شاید تنها باشم ها؟ اینجوری ممکنه تنها گزینه خودم باشم.
_ من مطمئنم همین امسال که من قصدشو کردم، میلیون‌ها نفر دیگه هم همین قصدو کردن. از بس خوش‌شانسم من!
_ ببین از نظر تئوری شرایطت از بقیه‌ی آدمایی که فک می‌کنی شاید باشن بهتره. نگران نباش.
_ چطور ممکنه بابا؟ من هیچ نکته‌ی مثبتی ذکر نکردم. اونایی که گفتم همه‌ش باعث خجالته که!
_ بیخیال دختر! نشد هم نشد. دنیا که به آخر نمی‌رسه. فک کن اصلا همچین چیزی به گوشت نخورده!
_ یعنی اگه نشه، من بعد از این چطوری زندگی کنم؟
.
.
.


+ لازمه بگم منتظرم؟ دقیقه به دقیقه فعلشو صرف می‌کنم؟ حالات و افکارم هی در نوسانه؟ سینوسی رو رد کرده، موجم نیست دیگه، سونامیه؟
+ انتظار، چه واژه‌ی کلیشه‌ای‌یی شده.
+ عجیبه که این پست، تو هیچ کدوم از نوزده تا دسته‌بندیم جا نمی‌گیره.



ما از اون خونواده‌هاش نیستیم که شب عید نوروز در حالی که ساعت یک و نیم شب سال تحویل میشه، عروسی بگیریم، اما تو فامیلمون هستن کسانی که دقیقا از همون خونواده‌هاشن!
در نتیجه ما الان داریم میریم عروسی و خدا می‌دونه کی برگردیم :)))

اینم اولین هفت‌سینی که بنده چیدم :)


+ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


تبلیغات

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تارنمای حوزه علمیه اقدمیه شهرضا پرسشنامه سیاهه ی رفتاری کودک (CBCL) آخنباخ اندیشه جنبش مرصوص تا خدا هست غمی نیست... وب مارکتینگ دنیای غذا و شیرینی Www.Mp3lar.ir کتابخانه‌ی شیعه تور تعطیلات مرداد 98 | تور عید غدیر 98 | ماهبان تور